هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

روز دختر مبارک

امروز میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختره این روز را به همه ی گل دخترا تبریک میگم و براشون آرزوی خوشبختی میکنممممممممم ایشالا دخترای دم بخت زودتر ازدواج موفقی داشته باشند و دختر کوچولوهای گلمونم سالم و سلامت بزرگ شن . ان شاءالله   هلیا جونم روزت مبارک   ای بهار آرزوی نسل فردا ، دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا ، دخترم چشم و گوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا ، دخترم دست در دست حیا بگذار و کوشش کن مدام تا نیافتی در راه آزادی از پا ، دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل مثل پدر دم مزن تا میتوانی از دریغا ، دخترم با مدارا میش...
28 شهريور 1391

سفر کاری مامان و اولین تجربه دوری از هلیا جون

همایش سه روزه کشوری در شهرستان ساری برگزار میشد و من میبایست حتما در آن همایش شرکت میکردم با بابا حمیدرضا مشورت کردم و قرار بر این شد همه با هم بریم شمال ، هم در همایش شرکت کرده باشم هم مسافرتی رفته باشیم . اماحجم بالای کار بابا در اداره شون بعلاوه اینکه مهمانسراهای اداره شون پر بود این فرصت رو از ما گرفت بنابراین خلاف میل باطنی ام مجبور شدم اولین دوری از هلیا رو تجربه کنم . البته از طرفی ، هم میخواستم تنها برم تا ببینم هلیا جونم اونقدر بزرگ شده که دوری مامانش رو تحمل بکنه یا نه ؟؟؟ خلاصه ساعت 7 عصر روز 2 شنبه 13 شهریورماه هلیا جون با اکرم جون و فاطمه جون ( دختر خاله های گلش ) راهی کلاس اسکیت شدن و من نخواستم زیاد رسمی با هلیا خداح...
19 شهريور 1391

چند تا عکس از هلیا جون در مرداد 91

هلیا جونم خیلی دوست داره موهاش بلند شه بخصوص وقتی میریم حموم و موهاش خیس میشه از حالت فر در میاد و بلند تر دیده میشه خیلی خوشحال میشه ، حالا موهاش اونقد بلند شده که کش ببندم ولی چون نمیتونه پشت سرش رو خوب ببینه از من خواست از موهاش عکس بگیرم ضمناً وقتی موهاش رو جمع میکنم خیلی بهش میاااااااااااااااااااااد ( ارزو دارم یک تار موت خم بر نداره عزیز مامان ):  هلیا جونم مسواک زدن رو خیلی دوست داره بعضی شبها هم اگه بدون مسواک میخوابه فقط و فقط تنبلی مامانه ، این هم جایزه ای که مامان واسه مسواک زدنش خرید : با اکرم جون داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم یادمون اومد که صدات نمیاد رفتیم اتاقت دیدیم نیستی بعد تو اشپزخونه پیدات کردیم دا...
4 شهريور 1391

تصویر خدا از نگاه هلیا جون

چند روز قبل داشتم دفتر نقاشی هلیا جون رو ورق میزدم که یکی از نقاشی هاش نظر من رو به خودش جلب کرد اخه با تمام نقاشی هاش فرق داشت . هلیا رو صدا زدم و ازش پرسیدم : این چیه که کشیدی ؟ هلیا : این عکس خداست . مامان : میشه برام تعریفش کنی ( هلیا به توضیح میگه تعریف ) ؟؟ هلیا :  این عکس خداست ببین چقد بزرگه ؟؟(  صفحه نقاشی اش از بالا تا پایین رو نشون میداد) از اون بالا نگاه میکنه بعد یک نخ میاندازه پایین ، بعدش نینی ها رو با اون نخ میفرسته بغل مامان باباها ... ببین خدا داره میخنده اخه خیلی مهربونه . من که از تعجب نمیتونستم حرف بزنم بغلش کردم و غرق بوسه اش کردم ...   هنوز هم نمیدونم چطور هلیا ب...
1 شهريور 1391
1